درباره نمایش «مادرم زری سر زا رفت» به نویسندگی محمود خرمآزادی و کارگردانی داوود پارسا
جادوی لذت و رنج
مهدی نصیری: جادویی در تئاترهای این سالهای یاسوج و گچساران وجود دارد که خیلی دوستش دارم. این جادوی تئاتری مخصوص نمایشهای همین منطقه است. جور دیگری از آن مثلاً در تئاتر کرمان و بندرعباس و بوشهر هم هست؛ اما اینیکی چیز دیگری است. فوقالعاده است.
بهترین نمونهاش را هم میتوان در کارهای رضا گشتاسب دید. یکسری وقایع ساده در جغرافیایی خاص بهمرور عجیب میشوند. پیچیدگیای در خود امور وجود ندارد اما عجیبشدگیشان داستان و روایت، اجرا را پیچیده میکند. میشود رؤیا و کابوس و خواب. امور ساده زندگی آدمها وارد حیطهای از رئالیسم میشود که غریب مینماید. غریب، عجیب و ساده و دوستداشتنی. برای همین میگویم جادو. چون پیچیده نیستند. فقط عجیبوغریباند و در زندگی ساده آدمها جریان دارند. از این زیباتر و جذابترش در کار یاسوج و گچسارانیها مواجهه کاراکترها با جادوست! چیز لذتبخش این کارها این است که این جادوی در حال اجرا انگار فقط برای ما جادو و سحر است؛ برای آدمهای داستان بخشی از امور ساده زندگی آنهاست. یا دستکم پیشآمدی است که به اندازه ما برای آنها عجیب نیست. این سادهترین چیزی است که میتوانم در تعریف کارهای گشتاسب و پارسا و بقیهای که از یاسوج و گچساران میآیند و دوستشان دارم، بگویم.
یک نکته دیگر هم اینکه تابهحال ندیدهام کسی بتواند این دست اجراها را آنطور خودشان بلدند، اجرا کند. خیلی اجرا از نمایشنامههایشان در تهران و دیگر شهرها دیدهام. هیچکدامشان مثل کار یاسوجیها نمیشود. باید خودشان کار کنند با بازیگران خودشان، تا آن صورتهای ساده و نگاههای خاص و لحنهای غریب دیده و شنیده شوند و جادو شکل بگیرد. نوع مواجهه با امر غریب را هم فقط خودشان بلدند. طوری با آن رفتار میکنند که انگار بخشی از زندگی است. تنها باید طوری با آن رفتار کرد تا رفع شود. این را که میگویم فقط باید خودشان اجرا کنند تا درست دربیاید هم از روی تجربه میگویم. نمونهاش علی نرگسنژاد بود که با «وقتی پلنگ خالهایش را پاک میکند» و با هنرمندان یاسوجی آمد و یکی،دو کار خیلی خوب انجام دادند و درخشیدند؛ اما همینکه آمد آن تجربهها را با تهرانیها تکرار کند، دیگر نشد.
«مادرم زری سر زا رفت» مثل بقیه کارهای دوستداشتنی که من به آنها میگویم تئاترهای یاسوجی، دوستداشتنی و غریب است. جادویی دارد که با ناخودآگاه تماشاگر ارتباط برقرار میکند. لذتی ایجاد میکند که شاید نتوانی آن را تعریف کنی. مستقیم به غریزه و آن ضمیری که نسبت به آن آگاهی و ارادهای نداری متصل میشود و جهانی متفاوت از واقعیتهای زندگی را برایت میسازد که هر چیز غیرواقعی آن باورپذیر است اگر واقعیت نباشد.
یک مادر «بچه» را به دنیا آورده است. یک گاو ماده به «بچه» شیر داده است و یک مادر «بچه» را بزرگ کرده است. در چند صحنه از اجرا این سه مادر سهم خود را از فرزند به شهادت رسیدهشان با هم به چالش میگذارند. هر سهشان در فضایی غریب و متفاوت با واقعیت، با هم بر سر برحق بودن مادرانگیشان رقابت میکنند. فضا طوری تعریف شده که تماشاگر در این حقخواهی حق برابری برای گاو زردو قائل است. او در واقعیت غریب تعریف شده به اندازه یکی از مادرها در زندگی فرزندش انسانش نقش دارد. ما هم قبولش میکنیم. گاو زردو که بازیگر مردی نقش او را بازی میکند و لباسی شبیه به دو مادر دیگر پوشیده با آن نوع نشستن و لحن غریب و چهره بهتزده و حضور سنگینش بخشی از همان جادویی است که اجرا به وجود میآورد و دوستش داریم. این جادویی را که در آن محدودیتی برای خیال در آن وجود ندارد، دوست داریم؛ این وسعت جهان را که در طبیعتش هر چیزی و هر موجودی زندهای میتواند به اندازه یک انسان ارزش پیدا کند اگر نقشی برابر در چیزی داشته باشد.
«مادرم زری سر زا رفت» نمایشی است که با همین جادو و کابوس و رؤیا با ناخودآگاه ما ارتباط برقرار میکند و با غریزهمان پیوند میخورد. دوستش داریم چون این کشف ارتباط میان همه کانسپتهای آن برایمان لذتبخش است.
پدر زمانی دستهای پسرش را بسته تا به جنگ نرود. مادر در موقعیت به چالش کشیدن مادرانگیاش دستهای پسر را باز کرده است. پسر در شرایطی که در جنگ دستهایش را بستهاند به شهادت رسیده و حالا کابوس این مرگ به سراغ همه آمده است. همه یعنی پدر و مادرها و گاو زردو و... برای همین پسر در همه سن و سالی ظاهر میشود و پدر دستهایش را باز میکند اما تا برمیگردد دوباره دستهای پسرش بسته شدهاند. غم و اندوه و رنج شره میکند از همه جای این کابوس! و زنها و گاو زردو همه میخواهند مادر واقعی پسرشان باشند. حالا مرگ و درد کابوسی میشود که جادوی اجرای داوود پارسا به زیباترین شکل ممکن آن را به نمایش درآورده است. روح و جان آدم را خراش میدهد این کابوسها و رنجها که در اجرا به نمایش درمیآیند.
ایده و پرداخت آن در نمایشنامه و متن کامل است. غریب بودنش جذاب است و کشف معنای آن آدم را غرق لذت میکند؛ اما در مورد این شکل از تئاتر، اجرا به همان اندازه متن و بلکه بیشتر از آن اهمیت دارد. منظورم کاری است که پارسا و بازیگران و گروه اجراییاش دارند انجام میدهند. از سنگینی فضا در طراحی صحنه و نورپردازی گرفته تا میزانسنها و حرکات و بقیه چیزها. به یاد بیاورید طرز نشستن و نگاه و سکوت گاو زردو را در گوشه صحنه و آنطوری که دارد جایی را نگاه میکند. یا آن صحنه غریب عزاداری را که در آن کسی از اهالی میآید و بچه را از دست مرد میگیرد. بهت و سکوت و بازی و نگاهها و چهره مرد را به یاد بیاورید و تمام لحظاتی را که این جادو دارد توسط بازیگران «مادرم زری سر زا رفت» در صحنه ساخته میشود.
«مادرم زری سر زا رفت» نمایشی است که به روح و جان آدم رسوخ میکند و همهچیزش بهاندازه است. نمایشی است که لذت و رنج را با هم به جان آدم میاندازد.